و امروز برف می بارد...

ღღبانـــوی تنهـــــاییღღ

★خدایــــا! ... این که میگن تو از رگ گردن به ما نزدیک تری اندازه درک و فهم من نیست ... یه دیقه بیا پایین بغلم کن★

                   

سرما بيداد مي کند و من يک دانشجوي ساده با پالتويي رنگ رو رفته، در يکي از بهترين شهرهاي اروپا، دارم تند و تند راه ميروم تا به کلاس برسم. نوک بيني ام سرخ شده و اشکي گرم که محصول سوز ژانويه است تمام صورتم را مي پيمايد و با آب بيني ام مخلوط ميشود. دستمالي در يکي از جيب ها پيدا مي کنم و اشک و مخلفاتش را پاک مي کنم و خود را به آغوش گرماي کلاس ميسپارم.

استاد تند و تند حرف ميزند، اما ذهن من جاي ديگري است.
برف شروع ميشود، آنرا از پنجره کلاس مي بينم و خاطرات مرا ميبرد به سالهاي دور کودکي …

وقتي صبح سر را از لحاف بيرون آورده و اول به پنجره نگاه ميکرديم و چه ذوقي داشت وقتي ميديدي تمام زمين و آسمان سفيدپوش است و اين يعني مدرسه بي مدرسه … پس خودت را به خواب شيرين صبحگاهي ميهمان ميکردي و مواظب بودي انگشتان پاهايت بيرون از لحاف نماند که يخ بکند … خاطرات مرا به برف بازي با دستکش هاي کاموايي ميبرد که اول سبک بودند و هرچه ميگذشت خيس تر ميشدند و سنگين تر … ياد لبو هاي داغ و قرمز که مادر مي پخت و از آن بخار بلند ميشد و حالا دختري تنها و بي پول و بي پناه که در يک سوييت دوازده متري زندگي ميکند و با کمک هزينه 300يوري دانشگاه بايد زندگي کند و درس بخواند …

 

اين ماه اوضاع جيبم افتضاح است. البته هميشه افتضاح است اما اين ماه بدتر، راستش يک هزينه پيش بيني نشده بيشتر از نصف ماهيانه ام را بلعيد و اين وضع را بوجود آورد، آن هم وقتي که نصف اوليه اش را خرج کرده بودم و اين يعني تا آخرماه هيچ پولي در کار نبود. نمي دانم براي شما هم پيش آمده يا نه، که پس اندازي نداشته باشيد و فقط به درآمدتان که زياد هم نيست متکي باشيد.

راستش اين خيلي ترسناک است هرچند باز جاي شکرش باقي است که اينجا هم بيمه درماني داريد و هم سرپناه ولو کوچک … و اين يعني خيالتان از بيماري و بي خانماني راحت است اما خب براي بقيه چيزها بايد خرج کنيد و وقتي مثل اين ماه يک خرج ناخواسته داشته باشيد اوضاعتان کمي بهم ميريزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد ياد يک دوست افتادم. البته نه براي پول قرض کردن که از اينکار نفرت دارم بلکه براي کار. يلدا يک دوست بود که شرايطش تقريبا مثل خودم بود با اين فرق که او اجازه کار داشت و من نه …

ميدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه اي ميهمانم کرد و يکساعت تمام از کارکردن غيرقانوني ترساندم که البته راست هم مي گفت … براي چند ساعت کار در هفته که آنهم شايد گير بيايد يا نه، نمي ارزيد همه چيز را بخطر بياندازم. يک آن در آن بار کذايي احساس کردم بدبخت ترين آدم روي زمينم. يلدا سيگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخي يا جدي گفت: اين شبا سفارت شام ميدن، محرمه … تو هم يه جوري خودتو بنداز اونجا و خداحافظي کرد و رفت …

                                        


سفارت ايران سالها پيش خانه اي بزرگ در يکي از مناطق اعيان نشين پاريس خريد و آنجا را تبديل به حسينيه کرد و مراسم مذهبي را آنجا برگزار ميکرد …

راستش آنشب نرفتم اما شب دوم يخچال خالي و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن … که رفتم. رفتم در حاليکه از اينکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسايل سياسي و نه حتي بخاطر مسايل مذهبي … که از خودم بدم مي آمد که فقط براي شام خوردن جايي بروم … اما زندگي خيلي وقت ها آدم را به کارهايي واميدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست … و من ناچار بودم.

دو تا مترو عوض کردم و يک ربع پياده رفتم تا بالاخره رسيدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتي رسيدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و يکي داشت روضه ميخواند. کورمال يک جايي نزديک ورودي پيدا کردم و نشستم، نمي دانم چرا، اما گريه امانم نداد، دليل زيادي براي گريه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جايي جز تنهايي خودم گريه کرده باشم. اما آنشب همه چيز فرق داشت چراغ ها که روشن شد ديدم سرو شکل من ميان آن تيپ از آدمها خيلي انگشت نما بود. داشتم از خجالت مي مردم، حس ميکردم همه ميدانند من براي چي آنجا هستم.

سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمي دانم چرا، هرکاري کردم نمي توانستم با خودم کنار بيايم که آن غذا را بخورم. حس ميکردم اين غذا سهم من نيست، دوباره گريه ام گرفته بود پس بدون اينکه توجه کسي را جلب کنم آرام پا شدم و بيرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگيني از روي دوشم برداشته شده بود.

سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندي زدم و راه مترو را در پيش گرفتم. ديگر سردم نبود، گونه هايم را به برف سپردم و سعي کردم خود را در خاطرات کودکي غرق کنم …

نزديکي هاي ايستگاه مترو يک ماشين در خيابان ايستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پياده رو ايستادم که دوباره بوق زد. يک خانم پياده شد و بسمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتيد … گفتم نه مرسي. اين غذا مال من نبود … گفت: چرا اين غذاي شماست … فقط مال شما ! من ميدونم و پلاستيکي را بدستم داد و گفت: ميخواي برسونمت گفتم: نه ممنون با مترو ميرم و با دست بسمت ايستگاه اشاره کردم.

اون خانم گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. اين غذا فقط مال توست … و سوار ماشين شد و رفت


نگاهي درون پلاستيک کردم و ديدم يک ظرف يکبارمصرف و يک پاکت درونش بود درون پاکت يک اسکناس پانصد يورويي بنفش و يک کاغذ بود که معلوم بود خيلي تند نوشته شده: “سالها پيش وقتي من هم نتوانستم غذايي را که فکر ميکردم حق من نيست را بخورم، يک مرد، ظرفي غذا و سه هزار فرانک پول بمن بخشيد. پولي که زندگي يک دختر تنها در ديار غربت را نجات ميداد. آن مرد از من خواست هر زمان که توانستم اين پول را به يکي مثل آنروز خودم ببخشم و اينگونه قرضش را ادا کنم. پس تو به هيچ وجه به من مقروض نيستي” …

پي نوشت: طبق گفته ي راوي اين ماجرا؛ اين داستان براي من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمي خواهم اسم معجزه را روي اين اتفاق بگذارم اما اين عجيب ترين و در عين حال زيباترين اتفاق زندگي من تا امروز بوده است و امروز من اون قرض را به يکي مثل آنروزهاي خودم ادا کردم. چون امروز هم برف مي باريد و خاطرات اون روز عجيب برفي رو براي من تداعي مي کرد …


نظرات شما عزیزان:

مـریــم
ساعت13:30---11 آذر 1390

دلــــــم می خـواد زنـدگیـمـو مـوقــت بـدم دسـت یـه نـفـر دیـگه و بـگـم : تـــو بـازی کـن تـا مـن بــرگـردم ... نـسـوزی هــا ...!!!


elahe
ساعت16:55---10 آذر 1390
سلام وبلاگ قشنگی داری!
شرح وبلاگت هم خیلی قشنگه!!
به منم سر بزن!


مـریــم
ساعت15:52---10 آذر 1390

گفتند: با باران می‌آیی تو
باران که از دلتنگی و این حرف‌ها چیزی نمی‌داند.
پرونده‌ها را بازبینی می‌کنم، اما
در لابلای این همه اوراق
پیداست هرگز هیچ بارانی نباریده ست.
سرد است آغوش جهان بی تو ...
و هیچ خورشیدی
از عهده سرمای این دیوارها و صندلی‌ها بر نمی‌آید...!


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+نوشته شده در پنج شنبه 10 آذر 1390برچسب:داستان قشنگ, پالتو, یک روز برفی, عکس برف, محرم, دانشجو, دوست, کودکی,ساعتتوسط روشنک | |