استاد تند و تند حرف ميزند، اما ذهن من جاي ديگري است. وقتي صبح سر را از لحاف بيرون آورده و اول به پنجره نگاه ميکرديم و چه ذوقي داشت وقتي ميديدي تمام زمين و آسمان سفيدپوش است و اين يعني مدرسه بي مدرسه … پس خودت را به خواب شيرين صبحگاهي ميهمان ميکردي و مواظب بودي انگشتان پاهايت بيرون از لحاف نماند که يخ بکند … خاطرات مرا به برف بازي با دستکش هاي کاموايي ميبرد که اول سبک بودند و هرچه ميگذشت خيس تر ميشدند و سنگين تر … ياد لبو هاي داغ و قرمز که مادر مي پخت و از آن بخار بلند ميشد و حالا دختري تنها و بي پول و بي پناه که در يک سوييت دوازده متري زندگي ميکند و با کمک هزينه 300يوري دانشگاه بايد زندگي کند و درس بخواند … اين ماه اوضاع جيبم افتضاح است. البته هميشه افتضاح است اما اين ماه بدتر، راستش يک هزينه پيش بيني نشده بيشتر از نصف ماهيانه ام را بلعيد و اين وضع را بوجود آورد، آن هم وقتي که نصف اوليه اش را خرج کرده بودم و اين يعني تا آخرماه هيچ پولي در کار نبود. نمي دانم براي شما هم پيش آمده يا نه، که پس اندازي نداشته باشيد و فقط به درآمدتان که زياد هم نيست متکي باشيد. راستش اين خيلي ترسناک است هرچند باز جاي شکرش باقي است که اينجا هم بيمه درماني داريد و هم سرپناه ولو کوچک … و اين يعني خيالتان از بيماري و بي خانماني راحت است اما خب براي بقيه چيزها بايد خرج کنيد و وقتي مثل اين ماه يک خرج ناخواسته داشته باشيد اوضاعتان کمي بهم ميريزد. ناگهان انگار گرما، مغز منجمد شده ام را بکار اندازد ياد يک دوست افتادم. البته نه براي پول قرض کردن که از اينکار نفرت دارم بلکه براي کار. يلدا يک دوست بود که شرايطش تقريبا مثل خودم بود با اين فرق که او اجازه کار داشت و من نه … ميدانستم قبلا پرستار بچه بوده پس سراغش رفتم که به قهوه اي ميهمانم کرد و يکساعت تمام از کارکردن غيرقانوني ترساندم که البته راست هم مي گفت … براي چند ساعت کار در هفته که آنهم شايد گير بيايد يا نه، نمي ارزيد همه چيز را بخطر بياندازم. يک آن در آن بار کذايي احساس کردم بدبخت ترين آدم روي زمينم. يلدا سيگارش را خاموش کرد و بلندشد که برود به شوخي يا جدي گفت: اين شبا سفارت شام ميدن، محرمه … تو هم يه جوري خودتو بنداز اونجا و خداحافظي کرد و رفت … راستش آنشب نرفتم اما شب دوم يخچال خالي و شکم گرسنه و داشتن کارت مترو وسوسه ام کرد به رفتن … که رفتم. رفتم در حاليکه از اينکارم دلخور بودم، نه بخاطر مسايل سياسي و نه حتي بخاطر مسايل مذهبي … که از خودم بدم مي آمد که فقط براي شام خوردن جايي بروم … اما زندگي خيلي وقت ها آدم را به کارهايي واميدارد که بسا دوست ندارد اما ناچار به انجام آنست … و من ناچار بودم. دو تا مترو عوض کردم و يک ربع پياده رفتم تا بالاخره رسيدم. در تمام طول راه صدبار خواستم برگردم که برنگشتم. وقتي رسيدم چراغ ها را خاموش کرده بودند و يکي داشت روضه ميخواند. کورمال يک جايي نزديک ورودي پيدا کردم و نشستم، نمي دانم چرا، اما گريه امانم نداد، دليل زيادي براي گريه کردن داشتم اما سابقه نداشت تا حالا که در جايي جز تنهايي خودم گريه کرده باشم. اما آنشب همه چيز فرق داشت چراغ ها که روشن شد ديدم سرو شکل من ميان آن تيپ از آدمها خيلي انگشت نما بود. داشتم از خجالت مي مردم، حس ميکردم همه ميدانند من براي چي آنجا هستم. سفره انداختند و همه مشغول خوردن بودند اما نمي دانم چرا، هرکاري کردم نمي توانستم با خودم کنار بيايم که آن غذا را بخورم. حس ميکردم اين غذا سهم من نيست، دوباره گريه ام گرفته بود پس بدون اينکه توجه کسي را جلب کنم آرام پا شدم و بيرون رفتم. هرچند گرسنه بودم اما شاد بودم. انگار بار سنگيني از روي دوشم برداشته شده بود. سرم را رو به آسمان گرفتم و به او لبخندي زدم و راه مترو را در پيش گرفتم. ديگر سردم نبود، گونه هايم را به برف سپردم و سعي کردم خود را در خاطرات کودکي غرق کنم … نزديکي هاي ايستگاه مترو يک ماشين در خيابان ايستاد و بوق زد و اشاره کرد. متعجب و ترسان در پياده رو ايستادم که دوباره بوق زد. يک خانم پياده شد و بسمتم آمد و گفت: شما غذاتون رو جا گذاشتيد … گفتم نه مرسي. اين غذا مال من نبود … گفت: چرا اين غذاي شماست … فقط مال شما ! من ميدونم و پلاستيکي را بدستم داد و گفت: ميخواي برسونمت گفتم: نه ممنون با مترو ميرم و با دست بسمت ايستگاه اشاره کردم. اون خانم گفت: پس حتما برو خونه و غذات رو بخور. اين غذا فقط مال توست … و سوار ماشين شد و رفت پي نوشت: طبق گفته ي راوي اين ماجرا؛ اين داستان براي من در سال 2003 اتفاق افتاده بود. نمي خواهم اسم معجزه را روي اين اتفاق بگذارم اما اين عجيب ترين و در عين حال زيباترين اتفاق زندگي من تا امروز بوده است و امروز من اون قرض را به يکي مثل آنروزهاي خودم ادا کردم. چون امروز هم برف مي باريد و خاطرات اون روز عجيب برفي رو براي من تداعي مي کرد …
نظرات شما عزیزان:
|
About![]()
ღسکوتم از رضایت نیست دلم اهل شکایت نیستღ Archivesمرداد 1396مرداد 1395 بهمن 1392 بهمن 1391 آبان 1391 بهمن 1390 آذر 1390 آبان 1390 مهر 1390 AuthorsروشنکLinksLinkDump
ツتا مثبت بی نهایتツ کاربران آنلاين:
بازدیدها :
|